مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کلاغ پر 23

ما تو خونمون قبل از اینکه چیزی رو دور بندازیم اول یه بلایی سرش میاریم بعد راهی سطل زباله میکنیم...مبینا هم دیگه عادت کرده هر وقت یه چیزی تموم میشه بهم میگه خوب حالا با این چیکار میتونیم بکنیم؟ و بعد من هم طبق معمول یه مکث میکنم تا ببینم خودش چی به ذهنش میرسه جعبه دستمال کاغذیمون تموم شده بود که مبینا گفت میخوام رنگش کنم من هم بساط رنگ و آوردم و بعد از رنگ کردن جعبه تصمیم گرفت روی جعبه رو کلاژ کار کنه من گفتم چون رنگ شدی دیگه نمیتونی کاغذ روش بچسبونی و مبینا هم با یه حرکت یه تیکه کاغذ و چسبوند رو جعبه رنگ شده و چون هنوز خیس بود کاغذ چسبید و بهم گفت ببین اینطوری میچسبونم دیدی شد قبلا گفته بودم که ما قبل از دور ریختن هرچیزی اول فکر ...
31 ارديبهشت 1393

کلاغ پر 22

این بازی و ما حدودا چهار ماه پیش انجام دادیم تو اتاق مبینا همیشه وسایل کاردستی رو میز یا کشویی هست که مبینا راحت بتونه به اونها دسترسی داشته باشه،شما هم حتما همیشه ابزار مورد نیاز برای کاردستی مثل قیچی کاغذرنگی گواش مداد شمعی مداد رنگی ماژیک چسب کاغذ و پولک و هسته انواع میوه ها مثل سیب هندوانه و ... رو در یه جای مشخص که کودکتون هم در موردش آگاهی داره بگذارید اینطوری هر زمان که فکری به ذهنش میرسه میتونه برای پیاده سازیش به سراغ وسایل مورد نیازش بره. این بار ما مشغول خوردن پسته بودیم که بعضی از پسته ها بدون باز شدن از پوستشون بیرون می اومدن...مبینا بهم نشون داد و گفت مامان شبیه چی میمونه؟ و من هم مثل همیشه با تعلل در جواب دادن...
28 ارديبهشت 1393

دختـــــرم...تــــاج سرم

دختـــــرم،تــــاج سرم من و تــــو هر دو ز یکـــــ آغازیــــم تو همان مـــــادر فرداهایـــی من همان دخـــــتر دیــــروزینم نقشه ی کهـــنه ی دیروزی مــن نقش فـــردای تو نیستــــــ خوبــــ مـــیدانم من با همیــــن چشم نباید به جهانــتــــــ نگریستـــــ کــــاش میدانستـــــــی مادرتـــــــ با همه هم نســــلانش بذرهـــــای بدوی میپاشید تا تو با آن پسر همســایه هر دو یکســـــان و برابر باشید تا اگر ســاده سلامش کردی کس نگوید که عجـبــــــ عاشـــق بود! برسی تا به نهــــایتـــــ تا بدان قلــــــه ی اوج که تـــو را لایــــق بود منع تصویر نگـــــردی هرگز نه به سبک و مدل ترسیمتـــــــ نه خدا ناکرده سر اعلامیــــه ی ترحیمتــ...
3 ارديبهشت 1393

سال 93

بسم الله الرحمن الرحیم سلام به همه ی دوستای گلمون دیر اومدیم ولی این دیر اومدنمون موجه بوده،ممنون از تمام دوستایی که پیام گذاشتن و جویای احوال ما شدن و ببخشید که بی خبر گذاشتمتون،تو این مدت فهمیدم که ما چقدر خواننده خاموش داریم...مرسی از تمام خواننده های خاموش و روشن خانواده سه نفری ما تو این مدت بحران های زیادی رو پشت سرگذاشت و مهم ترینشون جابه جایی ما از تهران به شیراز بود که این خودش خیلی تو روحیه مادر و دختر که ما باشیم تاثیر منفی گذاشت و هنوز هم باهاش دست و پنجه نرم میکنیم،مبینای من خیلی اذیت شد و کلا خلقیاتش تغییر کرده و چند روزی هست که تمام تلاش و انرژی خودم رو گذاشتم تا بتونم احساس امنیت و آرامش رو به دخترم برگردونم ولی خوب ...
3 ارديبهشت 1393

مامان دوست دارم عاشقتم

مامان دوست دارم عاشقتم این از اون جمله هاست که همیشه تو ذهنم حک میشه اون هم با همون لهجه شیرین دخترکم در دو سال و نیمگی بچه ها در سه سالگی بین اشیاء و جاندار نمیتونن فرقی قائل بشن بخاطر همین هست که وقتی زمین میخورن زمین و مقصر میدونن یا نمیتونن درک کنن که چرا دسته شکسته فنجان و میشه چسبوند ولی گلبرگ یه گل و نمیشه چسبوند خلاصه ما هم تا مدتی با تکیه بر این شیوه دخترکمون و گول میزدیم و کار خودمون و پیش میبردیم تا اینکه این خوشبختی یهو تموم شد... مامان: مبینا تخت خوابت میگه بیا پیشم بخواب وقت خوابه مبینا: تخت خواب مگه ادمه حرف بزنه من: مامان:مبینا ببین چه گل خوشگلیه،گله میگه بیا پیشم باهات عکس بگیرم م...
15 فروردين 1393
1